چنانكه گوئي هيچگاه نبود ... هيچگاه نفس نكشيد ... به آسمان شب چشم ندوخت ... با ستارگان سرگردان تيله بازي نكرد ... ترانه اي نشنيد ... ترانه اي نسرود ... عاشقي نكرد ... زندگي نكرد ...
گاه چنان با خودم بلاتكليف مي مانم كه نمي دانم در كجاي اين زندگي هستم ... گم مي شوم ... غيب مي شوم ... اگر هستم ، كه اين " من " نيستم ... اگر نيستم ، پس چرا " هستم " ...
اينها هذيان يك روح تب دار نيست ... رقص بلاتكليف كلماتي هستند كه در منِ بلاتكليف وا مانده اند ... جا مانده اند ... نه مي توانند سُر بخورند و در بروند ... نه مي توانند يه گوشه دنج پيدا كنند و خود را به خواب بزنند .
مرد صبور ... آخخخخخ كه چقدر بيزار مي شوم از اين تظاهر ... كجاست آن قاه قاه خنده ها و هاي هاي گريه هاي كودكانه ام ... فرياد كشيدنهايم ... شانه خالي كردن و شانه بالا انداختن هايم ... تا لِنگ ظهر خوابيدنها و ... تا انتهاي شب بيدار ماندنهايم ...
كجاست اين " منِ " خوب ... منِ زندگي ... منِ آرامش ...
آرامش ... عجب كله پا شده در كلاف تنيده و كور زندگيم ... مثل يك عكس خاطره انگيز و تمام رنگي مي ماند كه مدتهاست در زير تابش نور تند و وحشي آفتاب داغ تابستان ... رنگ باخته ... جان باخته ... تصويري را نشان مي دهد كه معلوم نيست چيست ؟ ... رنگهاي پريده و درهمي كه در قاب تصوير جاخوش كرده ... گوئي تا آخرين قطره خونش را مكيده باشي ... سرد است و سرد ...
و من ... " چقدر خنده ام مي گيرد از اين " ... اين عكس را مي گذارم در جيب پيراهنم و به هركه مي رسم چنان مي كوبم بر صورتش كه در شك مي ماند چه چيزي را ديده است ... تا مي خواهد لب واكند و چيزي بگويد ... چيزي بپرسد ... پيش دستي مي كنم و خيلي محكم مي گويم ... به اين ميگن آرامش ...
و من باز مدتهاست در گيرم ... درگير يك فراموشي مُزمِن ... درگير تصوير مبهم و گنگ از آنچه كه گذشت و گذشت ... و از آنچه كه ماند و ... خواهد ماند ...
نظرات شما عزیزان: